علیرضا هنرمند خسروشاهی

علیرضا هنرمند خسروشاهی

وبلاگ شخصی آقای عیرضاهنرمند خسروشاهی
علیرضا هنرمند خسروشاهی

علیرضا هنرمند خسروشاهی

وبلاگ شخصی آقای عیرضاهنرمند خسروشاهی

تاریخچه کشف تندیس ‏« ﻫﺮﮐﻮﻝ ‏»

ﺗﻨﺪﯾﺲ ‏« ﻫﺮﮐﻮﻝ ‏» ﯾﮑﯽ ﺍﺯ 28 ﺍﺛﺮ ﺗﺎﺭﯾﺨﯽ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺛﺒﺖ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﯿﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺛﺮ ﺑﺎﻗﯿﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺳﻠﻮﮐﯿﺎﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ .

ﮐﺸﻒ ﺗﻨﺪﯾﺲ ‏« ﻫﺮﮐﻮﻝ ‏» ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﺎﺷﻒ ﺁﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﻠﯽ ﺳﻠﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ 78 ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻔﺖﻭﮔﻮﯾﯽ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﻪ ﭼﮕﻮﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﻒ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ .

ﺳﻠﻤﺎﻧﯽ، ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﮐﻬﻮﻟﺖ ﺳﻦ، ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﺍﻣﺎ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﯽﺍﺵ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﭘﯿﺶ ﺑﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1335 ﭘﺴﺮﮎ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺮﮐﺖ ﺟﺎﺩﻩﺳﺎﺯﯼ ﺷﻮﺳﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﭘﺮﻭﮊﻩ ﺍﺣﺪﺍﺙ ﺟﺎﺩﻩ ﮐﺮﻣﺎﻧﺸﺎﻩ - ﻫﻤﺪﺍﻥ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﺪﻭﺩ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﻭﮊﻩ ﺑﻪ ﺑﯿﺴﺘﻮﻥ ﺭﺳﯿﺪ ﻭﯼ ﺍﺩﺍﻣﻪﺩﺍﺩ :

ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺑﯿﺴﺘﻮﻥ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺳﺮﮐﺎﺭﮔﺮ ﭘﺮﻭﮊﻩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﭘﺎﮐﺴﺎﺯﯼ ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﺟﺪﺍﺭﻩ ﮐﻮﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﻨﮕﮏﻫﺎﯼ ﺑﻮﻟﺪﺯﺭ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪﯼ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻌﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﭼﻨﮕﮏﻫﺎﯼ ﺑﻮﻟﺪﺯﺭ ﺑﺎﯾﺴﺘﻨﺪ .

ﺳﻠﻤﺎﻧﯽ ﺍﻇﻬﺎﺭﮐﺮﺩ : ﺑﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻦ، ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﭘﺮﻭﮊﻩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﺩﻭﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﯾﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﯾﺎﺩﯼ ﮐﺸﯿﺪﻩﺍﻡ . ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺷﺪﻩ؟ ﻭ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮓﺭﯾﺰﻩﻫﺎ ﻣﺠﺴﻤﻪﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ . ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﭼﻨﮕﮏﻫﺎﯼ ﺑﻮﻟﺪﺯﺭ، ﺭﯾﺶ ﻣﺠﺴﻤﻪ ‏( ﻫﺮﮐﻮﻝ ‏) ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﺎﻧﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ .

ﻭﯼ ﺑﺎ ﺑﯿﺎﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﯾﮏ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺩﺭ ﭘﺎﯼ ﮐﻮﻩ ﺑﯿﺴﺘﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺍﺙ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻮﻟﺪﺯﺭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﺗﮑﻪﺳﻨﮓﻫﺎﯼ ﺗﻠﻨﺒﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺭﻭﯼ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺩﻝ ﮐﻮﻩ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻧﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﭘﺮﻭﮊﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺍﻃﻼﻉ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕﺩﺍﺩﻥ ﺁﻥ ﻣﺠﺴﻤﻪ ‏( ﻫﺮﮐﻮﻝ ‏) ﺗﺸﮑﺮ ﻭ ﻗﺪﺭﺩﺍﻧﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ .

ﺳﻠﻤﺎﻧﯽ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭ ﺷﺪ : ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻋﻼﻗﻪﺍﯼ ﻭﺍﻓﺮ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﺸﻒ ﻣﺠﺴﻤﻪ ‏« ﻫﺮﮐﻮﻝ ‏» ﺷﻌﻔﯽ ﺑﯽ ﺣﺪﻭﺣﺼﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﻣﺎ ‏« ﺭﯾﺶﻫﺮﮐﻮﻝ ‏» ﺍﺯ ﭼﺎﻧﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ‏« ﺭﯾﺶﻫﺮﮐﻮﻝ ‏» ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺁﻥ ﺑﺨﺶ ﺍﺯ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﻧﯿﺰ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ .

ﻧﺎﺟﯽ ﻭ ﮐﺎﺷﻒ ﻣﺠﺴﻤﻪ ‏« ﻫﺮﮐﻮﻝ ‏» ، ﮔﻔﺖ : ﺑﺎ ﮐﺸﻒ ﻣﺠﺴﻤﻪ ‏« ﻫﺮﮐﻮﻝ ‏» ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﭘﺮﻭﮊﻩ ﺍﺣﺪﺍﺙ ﺭﺍﻩ ﮐﺮﻣﺎﻧﺸﺎﻩ - ﻫﻤﺪﺍﻥ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ، ﻣﻬﻨﺪﺳﺎﻥ ﭘﺮﻭﮊﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﮐﺸﻒ ﺍﯾﻦ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺗﺎﺭﯾﺨﯽ، ﻣﺴﯿﺮ ﺟﺎﺩﻩ ﮐﺮﻣﺎﻧﺸﺎﻩ - ﻫﻤﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﻨﺪ ﮐﻪ ﺁﺳﯿﺒﯽ ﺑﻪ ‏« ﻫﺮﮐﻮﻝ ‏» ﻧﺮﺳﺪ .

ﻣﺠﺴﻤﻪ ﻫﺮﮐﻮﻝ، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻩ ﺷﺎﻫﺮﺍﻩ ﺷﺮﻗﯽ - ﻏﺮﺑﯽ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﺑﺮﯾﺸﻢ ﯾﺎ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﺧﺮﺍﺳﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺗﺎﺭﯾﺨﯽ ﺑﯿﺴﺘﻮﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﻣﺎﻧﺸﺎﻩ ﺍﺯ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﺍﺷﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﭘﯿﮑﺮﻩ ‏« ﻫﺮﮐﻮﻝ ‏» ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻨﻮﻣﻨﺪ ﺗﻤﺎﻣﺎً ﻋﺮﯾﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻮ ﻭ ﺭﯾﺶ ﻣﺠﻌﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﺭﻭﯼ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .

ﺍﯾﻦ ﺗﻨﺪﯾﺲ ﺑﺮ ﺳﮑﻮﯾﯽ ﺑﻪ ﻃﻮﻝ 2.20 ﻣﺘﺮ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﭼﭗ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻧﯿﻢﺧﯿﺰ ﺑﻪ ﺁﺭﻧﺞ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﭼﭗ ﭘﯿﺎﻟﻪﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﯼ ﺭﺍﺳﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﭘﺎﯼ ﭼﭗ ﺭﺍ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ ﭘﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

ﻃﻮﻝ ﻣﺠﺴﻤﻪ 1.47 ﻣﺘﺮ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﻩ ﺗﺮﺍﺷﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﭘﺸﺖ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﺼﻞ ﺍﺳﺖ . ﺩﺭ ﻋﻘﺐ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﻧﻘﻮﺵ ﻭ ﮐﺘﯿﺒﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﯾﻮﻧﺎﻧﯽ ﻗﺪﯾﻢ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﻧﻘﺶ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .

ﻧﻘﻮﺵ ﺁﻥ ﺷﺎﻣﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﺯﯾﺘﻮﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺎﺧﻪ ﺁﻥ ﮐﻤﺎﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﺗﯿﺮﺩﺍﻧﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﮔﺮﺯ ﻣﺨﺮﻭﻃﯽ ﺷﮑﻞ ﮔﺮﻩﺩﺍﺭﯼ ﺣﺠﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﺟﺴﺘﮕﯽ ﺁﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺳﺎﯾﺮ ﻧﻘﻮﺵ ﺑﯿﺸﺘﺮﺍﺳﺖ . ﮐﺘﯿﺒﻪ ﺑﻪ ﺧﻂ ﯾﻮﻧﺎﻧﯽ ﻗﺪﯾﻢ ﺩﺭ ﻫﻔﺖ ﺳﻄﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﻮﺣﯽ ﺑﻪ ﺍﺑﻌﺎﺩ ۳۳ × ۴۳ ﺳﺎﻧﺘﯽﻣﺘﺮ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﯼ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﻣﻌﺎﺑﺪ ﯾﻮﻧﺎﻧﯽ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪﺍﻧﺪ .

ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺗﻨﻪ ﻫﺮﮐﻮﻝ ﻧﻘﺶ ﺷﯿﺮﯼ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﯼ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺗﺎ ﺩﻡ ۲۰۰ ﺳﺎﻧﺘﯽﻣﺘﺮ ﻭ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺩﻡ ﺁﻥ ۱۱۴ ﺳﺎﻧﺘﯽﻣﺘﺮ ﺍﺳﺖ . ﺯﻣﺎﻥ ﺳﺎﺧﺖ ﻣﺠﺴﻤﻪ ‏« ﻫﺮﮐﻮﻝ ‏» ﺗﻮﺳﻂ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥﺷﻨﺎﺳﺎﻥ ﺳﺎﻝ ۱۵۳ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﯿﻼﺩ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .

ﻣﺠﺴﻤﻪ ‏« ﻫﺮﮐﻮﻝ ‏» ﺩﺭ ﭘﻨﺠﻢ ﺁﺫﺭﻣﺎﻩ 1380 ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﯿﺮﺍﺙ ﻣﻠﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻭ ﺑﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ 4482 ﺑﻪ ﺛﺒﺖ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺛﺒﺖ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﯿﺴﺘﻮﻥ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﭘﺬﯾﺮﺍﯼ ﮔﺮﺩﺷﮕﺮﺍﻥ ﺩﺍﺧﻠﯽ ﻭ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺍﺳﺖ

حمام رفتن بهلول

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ....
این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟
بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید
.

درویش یک دست و کرامت او

درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می‌کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و روزی درویش فقط از این میوه ها بود.
روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می‌ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه خداوند، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد.
ماجرا این بود که تا پنج روز، هیچ میوه‌ای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد، لذا عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.
قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم می‌کردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند. بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد که این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟
خبر به داروغه رسید، پابرهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست. اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت: این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.
از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبه‌ای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل می‌بافد! درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند می‌‌دهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.
اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟ خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و می‌گفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند.

درخت مشکلات و آنچه که باید پشت در خانه گذاشت

آقای نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت یکی از دوستانش را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند. موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند، قبل از ورود، نجار چند دقیقه؛ در سکوت؛ جلو درختی در باغچه مقابل خانه اش ایستاد. بعد با دو دستش، شاخه های درخت را گرفت، آنگاه چهره اش بی درنگ تغییر کرد و خندان وارد خانه شد. همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا باهم نوشیدنی بنوشند.
از آنجا می توانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد و دلیل رفتار نجار را پرسید. 
نجار گفت: آه این درخت مشکلات من است! موقع کار، مشکلات فراوانی برای من پیش می آید، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم. روز بعد، وقتی می خواهم سر کار بروم، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم. جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی از مشکلات، دیگر آنجا نیستند، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند.

تیرکمان و مادربزگی که همه چیز را دیده بود

یا: خدا پشت پنجره ایستاده!
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت. جانی وحشت زده شد.
لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش  همه چیزو دیده، ولی حرفی نزد.
مادربزرگ به سالی گفت "توی شستن ظرفها کمکم کن"
ولی سالی گفت: "مامان بزرگ! جانی بهم گفته که می خواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه"
و زیر لبی به جانی گفت: "اردکه رو یادت میاد؟"
و بنابراین جانی به ناچار ظرفا رو شست!
بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که می خواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت: "متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم"
سالی لبخندی زد و گفت: "نگران نباشید چونکه جانی به من گفته می خواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: "اردکه رو یادت میاد؟"
اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.
چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. 
مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت: "عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط می خواستم ببینم تا کی می خوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"

داستان ضرب المثل قمپز در کردن

حتما مثل قمپز در کردن را شنیده اید. قمپز ( واژه ترکی ) نوعی توپ جنگی سَرپُر بود که دولتِ امپراطوری عثمانی در جنگهایش با ایران مورد استفاده قرار می داد. این توپ اثر تخریبی نداشت چون گلوله ای در کار نبود بلکه مقدار زیادی باروت در آن می ریختند و پارچه های کهنه و مستعمل را با سُنبه در آن جا می دادند و می کوبیدند تا کاملا سفت و محکم شود.
این توپها را در مناطق کوهستانی که صدا می پیچید و پژواک داشت به طرف دشمن شلیک می کردند. صدای آنها به قدری مهیب و ترسناک بود که تمام کوهستان را به لرزه در می آورد و تا مدتی صحنه جنگ رو تحت الشعاع قرار می داد ولی در واقع هیچ تخریب و تلفاتی مانند یک توپ جنگی نداشت.
در جنگهای اولیه بین ایران و عثمانی صدای عجیب و مهیبِ قمپز، در روحیه سربازان ایرانی اثر می گذاشت و از پیشروی آنها جلوگیری می کرد، ولی بعدها که ایرانی جماعت به ماهیت و توخالی بودن آنها پی بردند هر وقت صدای گوشخراش این توپها را می شنیدند به همدیگر می گفتند: «نترسید! قمپز در می کنند».

کمی میوه برای پیرزن، کدام مستحق تریم؟

شب سردی بود. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه می خریدن. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها می ذاشت و انعام می گرفت. پیرزن باخودش فکر می کرد چی می شد اونم می تونست میوه بخره ببره خونه. رفت نزدیکتر. چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود. با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه، می تونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش. هم اسراف نمی شد هم بچه هاش شاد می شدن.
برق خوشحالی توی چشماش دوید. دیگه سردش نبود! پیرزن رفت جلو، نشست پای جعبه میوه، تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: دست نزن نِنه! وَخه برو دُنبال کارت! پیرزن زود بلند شد. خجالت کشید. چند تا از مشتریها نگاهش کردند. صورتش رو قرص گرفت. دوباره سردش شد. راهش رو کشید رفت.
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر جان… مادر جان! پیرزن ایستاد… برگشت و به زن نگاه کرد! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینا رو برای شما گرفتم! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه… موز و پرتغال و انار...
پیرزن گفت: دستِت دَرد نِکُنه نِنه، مُو مُستَحق نیستُم !
 زن گفت : اما من مستحقم مادر من. مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن. اگه اینا رو نگیری دلمو شکستی! جون بچه هات بگیر!  زن منتظر جواب پیرزن نموند، میوه ها رو داد دست پیرزن و سریع دور شد.
 پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه می کرد. قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش، دوباره گرمش شده بود، با صدای لرزانی گفت: پیر شی ننه…. پیر شی! خیر بیبینی این شب چله مادر!

داستان سگ وفادار- هاچیکو

مدتها قبل در ژاپن سگی به نام هاچیکو بسیار معروف گشت که زندگی و رفتار او شبیه افسانه ای از یاد نرفتنی در خاطرات باقی ماند. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا بود که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد. زمانی که هاچیکو دو ماه داشت به وسیله قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی می رسد قفس حمل آن از روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو می رود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل می برد و به نگهداری از او می پردازد. این فرد پروفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود.
پروفسور به قدری به این سگ دلبسته می شود که بیشتر وقت خود را به نگهداری از این سگ اختصاص می دهد. دور گردن هاچیکو قلاده ای بود که روی آن عدد ۸ نوشته شده بود (عدد هشت در زبان ژاپنی هاچی بیان می شود و نماد شانس و موفقیت است) و پروفسور نام او را هاچیکو می گذارد. منزل پروفسور در حومه شهر توکیو قرار داشت و هر روز برای رفتن به دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی می رفت و ساعت چهار برمی گشت. هاچیکو یک روز به دنبال پروفسور به ایستگاه می آید و هر چه شابرو از او می خواهد که به خانه برگردد هاچیکو نمی‌رود و او مجبور می شود که خود هاچیکو را به منزل برساند و از قطار آن روز جا می ماند.
 در زمان بازگشت از دانشگاه با تعجب می بیند هاچیکو روبروی در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته و با هم به خانه برمی گردند از آن تاریخ به بعد هر روز هاچیکو و پروفسور باهم به ایستگاه قطار می رفتند و ساعت ۴ هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می ماند، تمام فروشندگان و حتی مسافران هاچیکو را می شناختند و با تعجب به این رابطه دوستانه نگاه می کردند.
در سال ۱۹۲۵ دکتر شابرو اوئنو در سر کلاس درس بر اثر سکته قلبی از دنیا می رود، آن روز هاچیکو که ۱۸ ماه داشت تا شب روبروی در ایستگاه به انتظار صاحبش می نشیند و خانوادۀ پروفسور به دنبالش آمده و به خانه می برندش اما روز بعد نیز مثل گذشته هاچیکو به ایستگاه رفته و منتظر بازگشت صاحبش می ماند و هربار که خانوادۀ پروفسور جلوی رفتنش را می گرفتند هاچیکو فرار می کرد و به هر طریقی بود خود را رأس ساعت چهار به ایستگاه می رساند. این رفتار هاچیکو خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی می کشاند، و در روزنامه ها اخبار زیادی دربارۀ او نوشته می شود بطوریکه همه از این ماجرا خبردار می شوند و همه می خواهند از نزدیک با این سگ باوفا آشنا شوند.
هاچیکو خانوادۀ پروفسور را ترک کرد و شب ها در زیر قطار فرسوده‌ای می خوابید، فروشندگان و مسافران برایش غذا می آوردند و او  نه سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه مترو منتظر بازگشت صاحب عزیزش ماند و در هیچ شرایطی از این انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارس ۱۹۳۴ در سن ۱۱ سال و ۴ ماهگی منتظر صاحب مورد علاقه‌اش باقی‌ ماند.
وفاداری هاچیکو در سراسر ژاپن پیچید و در سال ۱۹۳۵ تندیس یادبودی روبروی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته شد. تا امروز تندیس برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پروفسور است.
 در زمان جنگ جهانی دوم تندیس تخریب شد و در سال ۱۹۴۷ دوباره تندیس جدیدی از هاچیکو در وعدگاه همیشگی اش بنا شد، اگرچه این بنا حالت ایستاده داشت و به زیبایی تندیس اول نبود، اما یادبودی بود از وفاداری و عشق زیبای هاچیکو برای مردم ژاپن؛ در سال ۱۹۶۴ تندیس دیگری از هاچیکو همراه با خانواده ای که هرگز، انتظار و عشق اجازۀ داشتنش را به او نداده بود در اوداته روبروی زادگاهش بنا شد.

بهلول و چوب زدن او بر قبرها

نقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود و بر قبرها مى زد.
گفتند: چرا چنین مى کنى؟
بهلول گفت: صاحب این قبر دروغگوست، چون تا وقتى در دنیا بود دایم مى گفت: باغ من ، خانه من ، مرکب من و... ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون هیچ یک از آن ها، مال او نیست که اگر مال او بود حتما با خود برده بود.